ماریا جون ماماریا جون ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره

ماریا بهار زندگی مامانی و بابایی

آخ جون بازی!

دختر باهوشم به چی نگاه می کنی؟ مامانی این جا هم که 5ماه و 20 روزته و داری تمرین دس دسی میکنی.... ای جانم فدای اون دست خوشمزت بشم... خانمم عافیت باشه!بعد از حمام خیلی سرحالی ها!!!! بالاخره بعد از این همه مدت گرفتاری یه روز جمعه بابایی تونست ما رو ببره تو دامن طبیعت روز خوبی بود خیلی خوش گذشت تو هم خیلی سر کیف بودی و برای خودت بازی میکردی... مامانی به چی نگاه میکنی؟ خسته نباشی دخترم توی این طبیعت در کنار این آب روان زیبا خواب خیلی می چسبه ها ...
25 شهريور 1392

عزیزی الناز تولدت مبارک!!!

عزیز دلم امروز چهاردهمین روز مرداد هست روز تولد الناز اما الناز از ما دوره و پیش ما نیست برای همین من این عکسا رو ازت گرفتم و گذاشتم توی وبلاگت تا الناز تو رو ببینه و تو هم تولدش رو بهش تبریک بگی. اینم یه عکس از الناز خشکلم...خاله قربونت بره عزیز دلم !کاشکی روز تولدت پیشمون بودی...   توی فکلم که بلای تولد عزیزی النازم سی سی بخلم...    عزیزی الناز  تولک ٧ سالگیت مبالک ! من و علوسکام این گل خسکل رو به توتکدیم میکنیم...هوراااااااااااا!             ...
14 شهريور 1392

دخترم پنج ماهگیت گل باران!

دخترم امروز که برات می نویسم  درست پنج ماه و ده روز از اولین روز تولدت می گذره تا امروز هر وقت درد کشیدی من هم با تو درد کشیدم و پا به پات نشستم تا تو رو آروم کنم عزیزم تا امروز خیلی چیزا رو یاد گرفتی اما میدونی  برای من قشنگترین کاری که یاد گرفتی چیه ؟عزیز دلم قشنگترین کارت اینه که به هر کی نگاه میکنی براش می خندی و یه لبخند خیلی خشکل می زنی دخترم امیدوارم که همیشه لبخند به دهان باشی و من هم بتونم خیلی خوب مهربانی و محبت رو به تو یاد بدم ... یکی دیگه از کارایی که توی این ماه یاد گرفتی اینه که دیگه خیلی راحت خودتو کپ میکنی و بعضی وقتا هم که خسته میشی به پشت بر میگردی اوه اوه اینقدر قشنگ حرف میزنی و از خودت سر و صدا در میا...
10 شهريور 1392

دختر خشکل مامانی در روزها ی اول

  وای چه ببعییییییی! ووی دایی دایی شهرام من ازش میترسم داره نیگام میکنه........ اوف اوف ببعی چه بویی هم میده دایی شهرام واللو تو رو خدا منو ببری پیش مرغا بهتره ها عزیزم!اینم از عکس روزای اول تولدت!روزای اول روزای خیلی سختی بود ماه اول رفتیم پیش مامان جون این مدت مامان جون خیلی برای نگهداری تو به من کمک کرد بعد از چهل روز به خونه ی خودمون پیش بابایی برگشتیم تو خیلی زود زود گرسنه میشدی و میخواستی شیر بخوری من خیلی کم میخوابیدم بعضی روزا خیلی خسته میشدم خیلی وقتا بابایی تو کارا بهم کمکم میکردبعضی شبا هم دل درد میگرفتی ومن تا دیر وقت بیدار میموندم و سعی میکردم ارومت کنیم بیچاره...
24 تير 1392
1